۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

وقتي بدن نحيفش روي دستانم جان ميداد، چيزي انگار در انتهاي چشمهايش بود...دست مهرباني بر سرش كشيدم ، لبخند كمرنگي زد ...بوسيدمش، اشك ريخت...
نبودنش رو حس ميكردم

چاره اي نبود ، ديگر طاقت نداشت ...پس قلبم رابه جايش برگرداندم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.